این بار
9878سلام به همه کسانی که این مطلب رو میخونن. وای کم کم داره بازدید شما عزیزان به 1000 میرسه.عرض کنم از کلیه دوستان عزیز که توی این 1-2 ماه وبلاگ منو دیدن بسیار ممنوم و خیلی خیلی از همه کسایی که نظر دادن متشکرم و دست یکایکشون رو می بوسم. اینم از بوس
در عرض این چند ماه یعنی از دی تا الان خیلی دنبال یه کار اینترنتی گشتم . پیدا کردم و اونو انجام دادم. اتفاقاً چند نفر رو هم با همین وبلاگم زیر گروه خودم کردم
ولی به نظر میاد فایده نداره. خب ما دیگه از پی تو کلیک و اینجور قضایا دست کشیدیم. اما یک کار جدید اینترنتی پیدا کردم که ایرانیه . می خام براش یه وبلاگم درست کنم
. اون کار هم فرهنگی هم ایرانی. توی اون هفته ماجراشو براتون می نویسم...
اما این دفعه خاطره ای که از باغ نوشته بودم یکی از دوستای خوب به نام خاطره گفته بود چه جوری 16 تا چایی می خوری؟؟؟؟
ولی واقعاً من هر ماه شاید به زور 2 تا چایی می خورم ولی خب آدم بعد از 1 سال که میره باغ باید شیطونی کنه. این بار یه شیطونی هایی کردم که وای وای اگه یه روز پدر بزگم بفهمه که البته طبیعی که هیچوقت نمیفهمه.... ولی خب دیگه باید با سن بالا ساخت.
باغ پدر بزرگم 10 سال پیش در اوج بود . اون موقعی که درختای زرد آلو پر بود از زردآلو های رسیده و شیرین . پر بود از کلی درخت گوجه سبز که هر کدوم از درختاش کلی گوجه سبز داشتن. وای چه حالی میداد اون موقع ها... پر سیب هزار نوع سیب مختلف که این پدربزگ من برا هر کدمش یه اسم گذشته بود
ولی الان باغ به جز گلابی،توت سیاه،توت سفید،زالزالک، و البته گردو چیز دیگه ای نداره......
بزارید به چند تا شیطونی هایی که این بار کردم به شما بگم.....
این دفه پدر بزرگم مرغ ها رو درست کرده بود و رفت چوب ببره. مرغ ها رو گذشت پهلوی من. منم که توی سیخ کردن جوجه کباب استادم( کلاً آشپزی من 1 هستش.خانوم خونه دارم یه جورایی) شروع کردم سیخ کنم. این کسی که این مرغ ها رو تکه کرده بود نمیدونم چرا اینقدر ناوارد بوده. همه مرغ ها رو با استخون تیکه کرده بود. واه واه واه. پدر دستم در اومد تا تونستم اونا رو به سیخ بگیرم. پدر بزرگم آتیش رو روشن کرده بود
و من هم از فرصت استفاده کردم و یکی از سیخ ها رو برداشتم و رفتم رو آتیش گرفتم . وای بوی جوجه کباب بلند شد. پدر بزرگم با جوبا اومد و من مجبور شدم سیخ رو پشت سرم قایم کنم و مثل همیشه که پدربزگم رو میبینم بگم هه. وای سیخ خیلی داغ بود داشتم میسوختم که پدر بزگم گفت آقا مهدی انگار دارن کباب میپزن
گفتم رعیتان . گفت بله اینها همش 24 ساعت شبانه روز میان تو باغ از باغ غارت می کنن بعدش میرن کباب می خورن یه سری تکون داد و رفت منم بقیه سیخ رو پختم و این بار برای اولین بار از توی سیخ خوردم. وای آدم چه حالی میده از توی سیخ بخوره. حتماً امتحان کنید...
یکی دیگه از خرابکاری هایی که قبلاً کردم این بود که پلاستیک مینداختم توی آتیش به پدربزرکم میگفتم حاج آقا اینا رعیتها هستند همین طور کباب درست می کنند.. 
یه بار من و برادرم رفته بودیم باغ می خواستیم بیشتر بمونیم ولی از قرار معلوم پدربزگم عجله داشت و می خواست زودتر بره. من و برادرم نیشستیم کلی فکر کردیم تا مغزمون رو به کار بندازیم و فهمیدیم که باید یه وسیله رو گم کنیم تا بیشتر بمونیم. ما هم بادبزن رو انداختیم بالای درخت . پدر بزرگم بعد از چند دقیقه فهمید که باد بزن بالای درخته و خودش شلوارش رو در اورد و رفت بالای درخت
و باد بزن رو پیدا کرد.
ولی از اون جایی که ما پلیدتر از این حرفاییم این بار اره رو یه جایی انداختیم که دستش بهش نرسید و ما تا 9 شب اونجا موندیم.